دیر است
اینجا خرابه نیست . من هم سه ساله نیستم . سر تو را هم بر دامن نگرفته ام . ولی تو انگار کن که اینجا خرابه است ، من سه ساله ام... تو بیا سر مرا در دامن بگیر ...
گونه هایم ازاشک می سوزد و های های گریه مجال سخن گفتنم نمی دهد .
بیاید ببینی ام برادر
دارم قربانی ات می شوم .
دارم پر پر می زنم ...
دارم می میرم ...
بیا برادر ، بیا آغوش بگشا که قلب زخمی بی قرارم را جز حضور تو مرهمی نیست .
بیا برادر ، بیا سرم را در بغل بگیر ، بگذار بین دستان تو جان بدهم ...
انتظار هم ، عجب درد جان سوز و جان گدازی است ...
این لحظه های آخر دارد به اندازه ی تمام این یک سال و نیم کش می آید ...
بیا حسین ،
دلم چه قدر برای چشم های مهربانت تنگ شده ...
بیا حسین ...
پ ن : دیر است برای از تو نوشتن . اما این قلم ،روز و تاریخ و ماه و سال سرش نمی شود . هر وقت که بخواهد می نویسد . به زور که نمیتوان ازش حرفی کشید ، می شود؟